آنچه بر من گذشت 3 (پایانی)
یادم نیست اول به مادرم زنگ زدم یا مدیرمون.
ولی قبل از رسیدن به خونه به جفتشون گفتم. پدرمو یادم نیست خودم گفتم یا مادرم گفت بهش ولی پدرمم قبل از رسیدنم به خونه در جریان قرار گرفته بود.
هرچی استرس توی چند ماه آخر (حدود 6-7 ماه) کشیده بودم به یکباره تموم شد.
خستگی 2 سال دوری از خانواده و شهر تموم شد.
خوشحال ترین بودم در حدی که قرار کردن باهام واسشون باقلوا ببرم شرکت ...
اینجوری شد که سربازی من از 21 ماه توی پادگان ناکجا شد 24 ماه داخل شرکت...
البته 1 ماه (به جای 2 ماه معمول) رفتم پادگان ولی اونم به سرعت و خوبی تموم شد...
پ.ن 1: خلاصه ای بود از آنچه بر من گدشت از اوایل پاییز 98 تا آخر اردیبهشت 99.
پ.ن 2: برای کسی ننوشتم، فقط نوشتم که اگه قرار شد یه روزی واسه کسی تعریف کنم یادم باشه.
پ.ن3: الان که مینویسم 12 ماه و 24 روز از خدمت مقدسم گذشته و کمتر از یک سال دیگه باقی مونده که امیدوارم همینجا بگذره.
- ۰۰/۰۲/۲۴