کمپ یک 72یی

برای تکامل تفکرات باید خارج از هیاهوی زندگی کمپ زد. به مدت یک عمر!!!

کمپ یک 72یی

برای تکامل تفکرات باید خارج از هیاهوی زندگی کمپ زد. به مدت یک عمر!!!

کلمات کلیدی
آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۹
ارديبهشت

امروز داخل BRT قسمت مردونه 9 نفر بودیم.

3 نفر کارت نزده سوار شدن.

2 نفر ماسک نصفه نیمه زده بودن. (یکیشون از همونایی بود که ماسک نزده بود)

یک نفر چند مرتبه کاغذ که مشخص بود رسید کارت خوان هست رو از پنجره انداخت بیرون. (اونیکی فردی بود که ماسک نزده بود.)

 

همه ی موارد بالا به نظرم دزدی هستن و هیچ فرقی با دزدی از جیب مردم با خزانه دولت ندارن. فقط حجم دزدی و سبکشون فرق میکنه. 

جالبتر اینکه همه ی مردم همهی بدبختی هاشون رو به خاطر دزدی مسئولین میدونن و میگن چرا کشور ما باید اینجوری باشه؟؟؟

من واقعا نمیدونم مردم مسئولین رو دزد میکنن یا مسئولین مردم رو، ولی قطعا مردم میتونن دزد نباشن...

 

پ.ن1: من فقط 2 تا ایستگاه رو با BRT میرم، کمتر از 10 دقیقه داخل اتوبوس هستم و تقریبا جزو خلوت ترین زمان های BRT هم هست.

پ.ن: BRT تهران حدوذ 200 تا ایستگاه داره ...

  • رضا 7210
۲۴
ارديبهشت

تلگرام

اینستاگرام

واتساپ

لینکدین

فیسبوک

توئیتر

بلاگ

همه ی شبکه های مجازی هستند که حداقل در یک سال اخیر بهشون سر زدم. کمترین وقت رو داخل فیسبوک و بیشترین وقت رو احتمالا داخل اینستاگرام گذروندم.

آخرین پستی که داخل اینستاگرام داشتم واسه دسامبر 2019 هست. (البته استوری چندتایی داشتم از اون موقع تا حالا)

آخرین پست فیسبوک واسه شونصد سال پیش

توئیت چند ده تایی داشتم توی چند ماه اخیر

لینکدین هم هیچی تا حالا

قبلا خیلی دوست داشتم دیده بشم با این حال کم پست میزاشتم. الانم دوست دارم دیده بشم ولی اصلا پست نمیزارم. قبلا اعتماد به نفسم کم بود الان انگیزم کمه. 

اینجا رو دوست دارم ولی اعتراف میکنم اینکه خواننده نداره به شدت انگیزم رو کم میکنه.

از این رو قول نمیدم که اینجا دوباره فعال بشم و مثلا هر روز بنویسم. ولی بیشتر از چند سال اخیر خواهم نوشت. روزمره و شایدم فلسفی ولی مطمئنا ساده چون با کلاس بودن رو بلد نیستم نه تو حرف زدن نه نوشتن نه عکس گرفتن و نه در هیچ زمینه دیگری...

  • رضا 7210
۲۴
ارديبهشت

یادم نیست اول به مادرم زنگ زدم یا مدیرمون.

ولی قبل از رسیدن به خونه به جفتشون گفتم. پدرمو یادم نیست خودم گفتم یا مادرم گفت بهش ولی پدرمم قبل از رسیدنم به خونه در جریان قرار گرفته بود.

هرچی استرس توی چند ماه آخر (حدود 6-7 ماه) کشیده بودم به یکباره تموم شد.

خستگی 2 سال دوری از خانواده و شهر تموم شد. 

خوشحال ترین بودم در حدی که قرار کردن باهام واسشون باقلوا ببرم شرکت ...

 

اینجوری شد که سربازی من از 21 ماه توی پادگان ناکجا شد 24 ماه داخل شرکت...

البته 1 ماه (به جای 2 ماه معمول) رفتم پادگان ولی اونم به سرعت و خوبی تموم شد...

 

پ.ن 1: خلاصه ای بود از آنچه بر من گدشت از اوایل پاییز 98 تا آخر اردیبهشت 99.

پ.ن 2: برای کسی ننوشتم، فقط نوشتم که اگه قرار شد یه روزی واسه کسی تعریف کنم یادم باشه.

پ.ن3: الان که مینویسم 12 ماه و 24 روز از خدمت مقدسم گذشته و کمتر از یک سال دیگه باقی مونده که امیدوارم همینجا بگذره.

 

 

  • رضا 7210
۲۴
ارديبهشت

قسمت قبل اونجایی تموم شد که کارامو کردم که از شرکت برم...

هفته ی آخر بود. 

مدیرمون گفت بیا برو دانش بنیان یه نامه بگیر بفرستیم واسه نظام وظیفه که بندازن عقب اعزامتو. گفتم دیگه دیر شده تمومه.

ولی با اسرارشون با یک فروند اسنپ موتوری رفتم ونک و نامه رو گرفتم و برگشتم. دقیقا یادمه دوباره با همون موتور برگشتم شرکت.

مدیرمون گفت من یک فامیل دارم سرهنگ بازنشته است گفته یک نامه بنویس و شرایط شرکت و سرباز رو داخلش بیار و با این نامه دانش بنیان بده به من. مدیرمون خودش نامه رو نوشت و با همکاری من بعضی قسمت هاش رو اصلاح کرد. به انظمام نامه دانش بنیان که داخلش اومده بود آقای فلای برای اعزام اردیبهشت انتخاب شده و لطفا با تعویق اعزام ایشون موافقت کنید نامه رو به فامیل مدیر رسوندیم. گفت تا هفته بعد خبر میدم.

هفته بعد دو روز بود من رفته بودم کرمان.

بعد از کلی بد شانسی بالاخره شانس بهم رو کرد. به خاطر انتخابات اعزام افتاد 4 اسفند به جای یک اسفند. این یعنی چند روز بیشتر میتونستم در خدمت خانواده باشم چون تعطیل بود و سر کار نمیرفتم دیگه. 

کارامو جمع کردم (به خیال خودم)، پسوردارو از روی کامپیوترم پاک کردم، خوابگاهمو تصفیه کردم، وسایلم رو ریختم داخل ساک خداحافظی کردم و رفتم خونه...

دو سه روزی خونه بودم، رفتم وسایل مورد نیازم رو خریدم، لیوان، کش، لوازم بهداشتی و ... ولی هنوز کچل نکردم..

اعزامم چهارم از تهران بود میخواستم سوم عصر برم تهران که صبحش جلوی نظام وظیفه باشم برای اعزام به کرمان.

سوم اسفند 98 شد و پاهای من سست.

مدیرمون زنگ زد گفت چی شد؟ گفتم هیچی داخل سایت تغییر نکرده اعزام دارام کارامو میکنم. گفت برو پلیس + 10 بپرس ضرر نداره. مقاومت کردم ولی آخرش گفتم باشه میرم. 

ساعت 10 رفتم پلیس + 10 گفتم خانوم من برگه سفیدم رو گم کردم میشه دوباره پرینت بگیرید؟ کارت ملی رو دادم بهش. چند ثانیه بعد یه نکاه کرد بهم. گفت چی میخواستی؟ گفتم برگه اعزام. گفت آقا شما برگه اعزامت نیومده که برگه سبز میخوای؟ گفتم آره اونم خوبه پرینت بگیر. دو هزاریم افتاد که کار کرده تلاشها...

برگه سبز رو پرینت گرفت و من خوشحال ترین بودم... تاریخ اعزام شده بود 1 اردیبهشت 1399. چند ساعت مانده به اعزام به مقصد کرمان ورق برگشت...

 

  • رضا 7210
۰۷
ارديبهشت

میخواستم قبل از اینکه بنویسم برم پست های آخرم رو بخونم ولی با کمی فکر کردن یادم اومد.

آخرین باری که اومدم اینجا هفته قبل بود.

آخرین باری کاری که پستهای خوذمو خوندم دو سه ماه پیش بود.

ولی آخرین باری که نوشتم واسه آخر بهمن 98 بود و چند روز مونده بود برم سربازی. حالا بگم که چی شد و الان کجام.

من هدفم از اومدن به شرکت قبلیم توی تهران کسب تجربه و امریه گرفته واسه سربازی بود.

بعد از 21 ماه کار کردن از اون شرکت اومدم بیرون در حالی که چند ماه به آخرین مهلت رفتن به سربازی مونده بود. (البته 2 ماه بعد از بیرون اومدن من اون شرکت بسته شد.)

به همراه مدیر عامل و 2 تا از بچه های شرکت قبلی یک شرکت جدید زدیم. (البته ما فقط کارمندیم شاید باید بگم مدیر عاملمون شرکت جدید ثبت کرد.)

4 ماه گذشت و شرکت ما ثبت شد. یعنی دی ماه سال 98. من تنها تا 11 بهمن ماه فرصت داشتم که دفترچه  ارسال کنم.

با رایزنی هایی که با دانش بنیان داشتیم قول داده بودن که اگر شرکت جدید ما دانش بنیان شد امتیازهایی که شرکت قبلی جمع کرده بودم منتقل بشه به شرکت جدید و بتونم اینجا امریه بگیرم. البته باید داخل شرکت جدید دانش بنیان شده واسم بیمه رد شده باشه.

با با شدت تمام کار میکردیم و برنامه نویسی و تولید برد و همه کاری رو انجام میدادیم. حالا چالش هایی که مدیر عامل با شرکت قبلی داشت و حتی تحدید هایی که میشد بماند.

و اما رسیدیم به مهمان ناخوانده عزیر، محبوب دل همه ی دوستان، کرونا.

ولی ما ادامه میدادیم، پروپزال رو برای دانش بنیان آماده کردیم. رسیدیم به 9 بهمن، من رفتم پلیس +10 و دفترچه ارسال کردم. برگه سبز (آماده اعزام به خدمت) گرفتم. اونجا بود که یک استخر آب سرد خالی شد سرم، تاریخ اعزام 1 اسفند 98 یعنی 3 هفته دیگه...

حالا دانش بنیان شدن ما کجا بود تو این گیر و دار.

من ماه ها بود توی استرس بودم ولی نا امید نه.

اینجا نا امید شدم، نمیگم اولین بار بود ولی جدی ترین باری بود که خودم رو توی پادگان دیدم. بعد از دو سال دوری و غربت...

یک پرانتز باز کنم،

همون اوایل که اومدیم این شرکت جدید رفتم مرکز خودکفایی ارتش که پروژه کسری خدمت بگیرم حداقل یکم کم بشه. معرفی کردن به دانشکده فارابی. رفتم اونجا و با یک سرهنگ و یک دکتر صحبت کردم و راجع به پایان نامم توضیح دادم. سر یه موضوع به توافق اولیه رسیدیم و قرار شد پروپزال بدم و کار رو شروع کنم بعد از تاییدش. پروپزال دادم ولی خبری نشد ازشون. منم پیگیری نکردم چون امید نداشتم بهش و به شدت ناراحت و سرخورده بودم اون ایام. نا گفته نماند با معرفی صاحب خونه یکی از بچه ها که سرهنگ بود رفته بودم جهاد خود کفایی.

پرانتز بسته.

دوباره که به این مشکل خوردیم همون دوستمون صاحب خونه رو واسطه کرد، رفتم جهاد خودکفایی، گفتم میخوام به تعویق بیافته، گفت نمیشه هیچی نداری اینجا، گفتم من پروپزال دادم شما منو الاف کردید وقت من تلف شده ولی کسری نگرفتم (البته اینجوری نگفتم ولی هدفم همین بود) نامه زد به نیروی زمینی که آقا ایشون کار مهمی داره انجام میده 4 ماه تعویق بیندازید خدمتشون رو. رفتم نیرو زمینی نامه گرفتم واسه نظام وظیفه.

نظام وظیفه نامه رو تحویل دادم. صاحب خونه عزیز گفت تمومه برو چند وقت دیگه برگه اعزام با تاریخ جدید بگیر.

ما هم خوش و خرم رفتیم سر کار تا شد یک هفته مونده به اعزام.

من هر روز سر میزدم به سایت و پلیس + 10. عوض نشد که نشد. تا روزی که اس ام اس اعزام اومد و مرکز آموزش شهید با هنر کرمان پذیرای ما شد. دومین استخر آب سرد رو ریختن روی سرم. دیگه تموم شده فرض کردم کارو. 

داشتم کارارو جمع میکردم شرکت که برم. جایگزین هم پیشنهاد دادم واسه خودم و گفتم در مقطع حساس کنونی به درد شما میخوره ایشون.

خسته شدم باقیش باشه واسه بعد. فعلا خداحافظ.

  • رضا 7210