کمپ یک 72یی

برای تکامل تفکرات باید خارج از هیاهوی زندگی کمپ زد. به مدت یک عمر!!!

کمپ یک 72یی

برای تکامل تفکرات باید خارج از هیاهوی زندگی کمپ زد. به مدت یک عمر!!!

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
۱۵
خرداد

خیلی جالبه من تو چند سال اخیر تقریبا در 90 درصد مواقع با لپ تاپم کاری جز سرگرم شدن نداشتم. 

جالبتر اونه که وقتی کار دارم هر کاری میکنم جز اون کاری که باید بکنم. امروز با لپ تا پ کار داشتم و مطابق انتظار هرکااری میکنم جز اون کار خاص که باید بهش رسیدگی کنم. 

بگذریم...

چشمم افتاد به شمارنده کنار وبلاگ، 2555 روز از عمر وبلاگ گذشته.

اوه مای گاااادددد شبیه چندلر سریال فرندز بخونیدش.

اگر بر 365 تقسیمش کنیم میشود 7 سال ناقابل.

یادم بود یکبار دیگه هم اتفاقی اینجوری شده بود و تو روز تولد وبلاگ بهش سر زده بودم، رفتم تقلب کردم اون موقع تولد 2 سالگی بود و 730 روز از عمرش گذشته بود.

با اینکه چیزی نداره ولی دوسش دارم. 

همچنان نگه خواهمش داشت.

 

  • رضا 7210
۳۰
خرداد

اعتراف میکنم تا قبل از نوشتن این متن اصلا تصمیم نداشتم بنویسم. لپ تاپ رو که باز کردم طبق عادت زدم پنل بیان رو باز کردم بعد پیش خودم گفتم یه چیزی بنویسم. اونجا بود که یاد افراط و تفریط افتادم. البته املای این کلمات رو هم بلد نبودم و سرچ زادم داخل گوگل. این هم نتیجه از پارسی ویکی :

افراط و تفریط. از حد تعادل، یا معقول، در گذشتن در انجام امور، چه از طریق زیاده روی نمودن ( افراط ) و چه از طریق کوتاهی نمودن ( تفریط ).

نظر شخصی: تو هر زمینه ای، تکرار میکنم هر زمینه ای افراط و تفریط باشه اون زمینه به قهقرا خواهد رفت، تمام.

  • رضا 7210
۱۰
خرداد

یکی از سوالاتی که همیشه ذهنمو درگیر میکنه اینه که آیا هدف وسیله را توجیه میکنه یا نه؟

فرض کنید یک کاری رو دارید انجام میدید که طبق اکثر (شایدم همه) اداب، رسوم، دین ها، مذهب ها و ... داخل همه ی کشور ها کار خوبی محصوب میشه. نمیدونم مثال درستیه یا نه ولی مثلا کمک به یک آدم مستحق. حالا برای انجام این کار و اینکه بتونید به اون آدم کمک کنید یک کار اشتباه انجام داده باشید ولی نه چندان تاثیر گذار (شایدم تاثیر گذار)، مثلا به دروغ چند ساعت مرخصی بگیرید.

خوب حالا برای یک هدف خوب از یک وسیله اشتباه استفاده شده، آیا مجموع این کارها درسته یا نادرست؟؟؟

خیلی ساده آیا هدف وسیله رو توجیه میکنه یا نه؟

تا الان نتونستم جوابشو پیدا کنم و فکر کنم کلا جواب جامعی نداشته باشه.

البته به نظر خودم نه، هدف وسیله رو توجیه نمیکنه.

  • رضا 7210
۲۹
ارديبهشت

امروز داخل BRT قسمت مردونه 9 نفر بودیم.

3 نفر کارت نزده سوار شدن.

2 نفر ماسک نصفه نیمه زده بودن. (یکیشون از همونایی بود که ماسک نزده بود)

یک نفر چند مرتبه کاغذ که مشخص بود رسید کارت خوان هست رو از پنجره انداخت بیرون. (اونیکی فردی بود که ماسک نزده بود.)

 

همه ی موارد بالا به نظرم دزدی هستن و هیچ فرقی با دزدی از جیب مردم با خزانه دولت ندارن. فقط حجم دزدی و سبکشون فرق میکنه. 

جالبتر اینکه همه ی مردم همهی بدبختی هاشون رو به خاطر دزدی مسئولین میدونن و میگن چرا کشور ما باید اینجوری باشه؟؟؟

من واقعا نمیدونم مردم مسئولین رو دزد میکنن یا مسئولین مردم رو، ولی قطعا مردم میتونن دزد نباشن...

 

پ.ن1: من فقط 2 تا ایستگاه رو با BRT میرم، کمتر از 10 دقیقه داخل اتوبوس هستم و تقریبا جزو خلوت ترین زمان های BRT هم هست.

پ.ن: BRT تهران حدوذ 200 تا ایستگاه داره ...

  • رضا 7210
۲۴
ارديبهشت

تلگرام

اینستاگرام

واتساپ

لینکدین

فیسبوک

توئیتر

بلاگ

همه ی شبکه های مجازی هستند که حداقل در یک سال اخیر بهشون سر زدم. کمترین وقت رو داخل فیسبوک و بیشترین وقت رو احتمالا داخل اینستاگرام گذروندم.

آخرین پستی که داخل اینستاگرام داشتم واسه دسامبر 2019 هست. (البته استوری چندتایی داشتم از اون موقع تا حالا)

آخرین پست فیسبوک واسه شونصد سال پیش

توئیت چند ده تایی داشتم توی چند ماه اخیر

لینکدین هم هیچی تا حالا

قبلا خیلی دوست داشتم دیده بشم با این حال کم پست میزاشتم. الانم دوست دارم دیده بشم ولی اصلا پست نمیزارم. قبلا اعتماد به نفسم کم بود الان انگیزم کمه. 

اینجا رو دوست دارم ولی اعتراف میکنم اینکه خواننده نداره به شدت انگیزم رو کم میکنه.

از این رو قول نمیدم که اینجا دوباره فعال بشم و مثلا هر روز بنویسم. ولی بیشتر از چند سال اخیر خواهم نوشت. روزمره و شایدم فلسفی ولی مطمئنا ساده چون با کلاس بودن رو بلد نیستم نه تو حرف زدن نه نوشتن نه عکس گرفتن و نه در هیچ زمینه دیگری...

  • رضا 7210
۲۴
ارديبهشت

یادم نیست اول به مادرم زنگ زدم یا مدیرمون.

ولی قبل از رسیدن به خونه به جفتشون گفتم. پدرمو یادم نیست خودم گفتم یا مادرم گفت بهش ولی پدرمم قبل از رسیدنم به خونه در جریان قرار گرفته بود.

هرچی استرس توی چند ماه آخر (حدود 6-7 ماه) کشیده بودم به یکباره تموم شد.

خستگی 2 سال دوری از خانواده و شهر تموم شد. 

خوشحال ترین بودم در حدی که قرار کردن باهام واسشون باقلوا ببرم شرکت ...

 

اینجوری شد که سربازی من از 21 ماه توی پادگان ناکجا شد 24 ماه داخل شرکت...

البته 1 ماه (به جای 2 ماه معمول) رفتم پادگان ولی اونم به سرعت و خوبی تموم شد...

 

پ.ن 1: خلاصه ای بود از آنچه بر من گدشت از اوایل پاییز 98 تا آخر اردیبهشت 99.

پ.ن 2: برای کسی ننوشتم، فقط نوشتم که اگه قرار شد یه روزی واسه کسی تعریف کنم یادم باشه.

پ.ن3: الان که مینویسم 12 ماه و 24 روز از خدمت مقدسم گذشته و کمتر از یک سال دیگه باقی مونده که امیدوارم همینجا بگذره.

 

 

  • رضا 7210
۲۴
ارديبهشت

قسمت قبل اونجایی تموم شد که کارامو کردم که از شرکت برم...

هفته ی آخر بود. 

مدیرمون گفت بیا برو دانش بنیان یه نامه بگیر بفرستیم واسه نظام وظیفه که بندازن عقب اعزامتو. گفتم دیگه دیر شده تمومه.

ولی با اسرارشون با یک فروند اسنپ موتوری رفتم ونک و نامه رو گرفتم و برگشتم. دقیقا یادمه دوباره با همون موتور برگشتم شرکت.

مدیرمون گفت من یک فامیل دارم سرهنگ بازنشته است گفته یک نامه بنویس و شرایط شرکت و سرباز رو داخلش بیار و با این نامه دانش بنیان بده به من. مدیرمون خودش نامه رو نوشت و با همکاری من بعضی قسمت هاش رو اصلاح کرد. به انظمام نامه دانش بنیان که داخلش اومده بود آقای فلای برای اعزام اردیبهشت انتخاب شده و لطفا با تعویق اعزام ایشون موافقت کنید نامه رو به فامیل مدیر رسوندیم. گفت تا هفته بعد خبر میدم.

هفته بعد دو روز بود من رفته بودم کرمان.

بعد از کلی بد شانسی بالاخره شانس بهم رو کرد. به خاطر انتخابات اعزام افتاد 4 اسفند به جای یک اسفند. این یعنی چند روز بیشتر میتونستم در خدمت خانواده باشم چون تعطیل بود و سر کار نمیرفتم دیگه. 

کارامو جمع کردم (به خیال خودم)، پسوردارو از روی کامپیوترم پاک کردم، خوابگاهمو تصفیه کردم، وسایلم رو ریختم داخل ساک خداحافظی کردم و رفتم خونه...

دو سه روزی خونه بودم، رفتم وسایل مورد نیازم رو خریدم، لیوان، کش، لوازم بهداشتی و ... ولی هنوز کچل نکردم..

اعزامم چهارم از تهران بود میخواستم سوم عصر برم تهران که صبحش جلوی نظام وظیفه باشم برای اعزام به کرمان.

سوم اسفند 98 شد و پاهای من سست.

مدیرمون زنگ زد گفت چی شد؟ گفتم هیچی داخل سایت تغییر نکرده اعزام دارام کارامو میکنم. گفت برو پلیس + 10 بپرس ضرر نداره. مقاومت کردم ولی آخرش گفتم باشه میرم. 

ساعت 10 رفتم پلیس + 10 گفتم خانوم من برگه سفیدم رو گم کردم میشه دوباره پرینت بگیرید؟ کارت ملی رو دادم بهش. چند ثانیه بعد یه نکاه کرد بهم. گفت چی میخواستی؟ گفتم برگه اعزام. گفت آقا شما برگه اعزامت نیومده که برگه سبز میخوای؟ گفتم آره اونم خوبه پرینت بگیر. دو هزاریم افتاد که کار کرده تلاشها...

برگه سبز رو پرینت گرفت و من خوشحال ترین بودم... تاریخ اعزام شده بود 1 اردیبهشت 1399. چند ساعت مانده به اعزام به مقصد کرمان ورق برگشت...

 

  • رضا 7210
۰۷
ارديبهشت

میخواستم قبل از اینکه بنویسم برم پست های آخرم رو بخونم ولی با کمی فکر کردن یادم اومد.

آخرین باری که اومدم اینجا هفته قبل بود.

آخرین باری کاری که پستهای خوذمو خوندم دو سه ماه پیش بود.

ولی آخرین باری که نوشتم واسه آخر بهمن 98 بود و چند روز مونده بود برم سربازی. حالا بگم که چی شد و الان کجام.

من هدفم از اومدن به شرکت قبلیم توی تهران کسب تجربه و امریه گرفته واسه سربازی بود.

بعد از 21 ماه کار کردن از اون شرکت اومدم بیرون در حالی که چند ماه به آخرین مهلت رفتن به سربازی مونده بود. (البته 2 ماه بعد از بیرون اومدن من اون شرکت بسته شد.)

به همراه مدیر عامل و 2 تا از بچه های شرکت قبلی یک شرکت جدید زدیم. (البته ما فقط کارمندیم شاید باید بگم مدیر عاملمون شرکت جدید ثبت کرد.)

4 ماه گذشت و شرکت ما ثبت شد. یعنی دی ماه سال 98. من تنها تا 11 بهمن ماه فرصت داشتم که دفترچه  ارسال کنم.

با رایزنی هایی که با دانش بنیان داشتیم قول داده بودن که اگر شرکت جدید ما دانش بنیان شد امتیازهایی که شرکت قبلی جمع کرده بودم منتقل بشه به شرکت جدید و بتونم اینجا امریه بگیرم. البته باید داخل شرکت جدید دانش بنیان شده واسم بیمه رد شده باشه.

با با شدت تمام کار میکردیم و برنامه نویسی و تولید برد و همه کاری رو انجام میدادیم. حالا چالش هایی که مدیر عامل با شرکت قبلی داشت و حتی تحدید هایی که میشد بماند.

و اما رسیدیم به مهمان ناخوانده عزیر، محبوب دل همه ی دوستان، کرونا.

ولی ما ادامه میدادیم، پروپزال رو برای دانش بنیان آماده کردیم. رسیدیم به 9 بهمن، من رفتم پلیس +10 و دفترچه ارسال کردم. برگه سبز (آماده اعزام به خدمت) گرفتم. اونجا بود که یک استخر آب سرد خالی شد سرم، تاریخ اعزام 1 اسفند 98 یعنی 3 هفته دیگه...

حالا دانش بنیان شدن ما کجا بود تو این گیر و دار.

من ماه ها بود توی استرس بودم ولی نا امید نه.

اینجا نا امید شدم، نمیگم اولین بار بود ولی جدی ترین باری بود که خودم رو توی پادگان دیدم. بعد از دو سال دوری و غربت...

یک پرانتز باز کنم،

همون اوایل که اومدیم این شرکت جدید رفتم مرکز خودکفایی ارتش که پروژه کسری خدمت بگیرم حداقل یکم کم بشه. معرفی کردن به دانشکده فارابی. رفتم اونجا و با یک سرهنگ و یک دکتر صحبت کردم و راجع به پایان نامم توضیح دادم. سر یه موضوع به توافق اولیه رسیدیم و قرار شد پروپزال بدم و کار رو شروع کنم بعد از تاییدش. پروپزال دادم ولی خبری نشد ازشون. منم پیگیری نکردم چون امید نداشتم بهش و به شدت ناراحت و سرخورده بودم اون ایام. نا گفته نماند با معرفی صاحب خونه یکی از بچه ها که سرهنگ بود رفته بودم جهاد خود کفایی.

پرانتز بسته.

دوباره که به این مشکل خوردیم همون دوستمون صاحب خونه رو واسطه کرد، رفتم جهاد خودکفایی، گفتم میخوام به تعویق بیافته، گفت نمیشه هیچی نداری اینجا، گفتم من پروپزال دادم شما منو الاف کردید وقت من تلف شده ولی کسری نگرفتم (البته اینجوری نگفتم ولی هدفم همین بود) نامه زد به نیروی زمینی که آقا ایشون کار مهمی داره انجام میده 4 ماه تعویق بیندازید خدمتشون رو. رفتم نیرو زمینی نامه گرفتم واسه نظام وظیفه.

نظام وظیفه نامه رو تحویل دادم. صاحب خونه عزیز گفت تمومه برو چند وقت دیگه برگه اعزام با تاریخ جدید بگیر.

ما هم خوش و خرم رفتیم سر کار تا شد یک هفته مونده به اعزام.

من هر روز سر میزدم به سایت و پلیس + 10. عوض نشد که نشد. تا روزی که اس ام اس اعزام اومد و مرکز آموزش شهید با هنر کرمان پذیرای ما شد. دومین استخر آب سرد رو ریختن روی سرم. دیگه تموم شده فرض کردم کارو. 

داشتم کارارو جمع میکردم شرکت که برم. جایگزین هم پیشنهاد دادم واسه خودم و گفتم در مقطع حساس کنونی به درد شما میخوره ایشون.

خسته شدم باقیش باشه واسه بعد. فعلا خداحافظ.

  • رضا 7210
۲۸
بهمن

همین اول بگم شاید فردا متوجه بشم که عنوان این پست باید "2 روز باقی" می بود.

توی این یک سال و یک ماه و پنج روزی که از آخرین پستم گذشته چندین بار به اینجا سر زدم.

به اندازه ی چند ده تا پست هم جا داشته بنویسم. ولی ننوشتم، دست و دلم نرفت به نوشتن. شاید دلیل اصلی کم (بدون) مخاطب بودنه اینجا بوده. شایدم قبلا فکر میکردم لازم نیست بگم حرفامو ولی الان دیگه هیچ راه دیگه ای ندارم.

مهم نیست.

میخواستم کلی احساسی و فلسفی بنویسم ولی گویا نوشتنم نمیاد بنابراین خلاصه میکنم.

به احتمال 99.9 درصد 2 یا 5 روز دیگه تو سن 28 سالگی عازم شهر کرمان برای خدمت سربازی میشم. اتفاق خیلی بدیه. بعد 2 سال کار توی شهر غریب به امید اینکه امریه می گیرم  و فقط 2 ماه میرم خدمت حالا باید 21 ماه برم. قاعدتا اتفاق خوبی نیست ولی به نظرم رفتن بهتر از نرفتنه و با وجود اصرار بسیار زیاد مدیر عامل شرکت تصمیم گرفتم برم.

خداحافظ تا تاریخی نامعلوم.

 

پ.ن: گویا غربت با من خیلی حال میکنه 

از 18 سالگی تا حالا اینجوری بوده زندگی من:

4 سال همدان

3 سال قزوین (شهر خودم)

2 سال تهران

الانم که حداقل 2 ماه کرمان تا ببینیم بعدش غربت کدوم شهر مطلبه.

  • رضا 7210
۲۳
دی

من خیلی وقت ها با خیلی از کلمات و ترکیب هایی که بین مردم رایج میشه مشکل دارم و خوشم نمیاد ازشون.

مثلا یه زمانی "گل من"، "دست گلت درد نکنه" و اینجور ترکیبها خیلی زیاد شده بود.(البته هنوزم خیلی زیاده) 

واقعا حالم بد میشه یکی بهم بگه دست گلت درد نکنه.


الان "طور" زیاد شده. آخر هرچی اضافه می کنند و من حالم بد میشه یکی از این کلمه ترکیب بسازه و استفاده کنه.

یک جمله مثال بزنم. یکی از بچه ها ی شرکت می گفت: "این نرم افزاره گیر میده و یه چیز لایسنس طور می خواد."


البته این پست رو می خواستم واسه ترکیب "کسب و کار" بنویسم. با این ترکیبم به شدت مشکل دارم.

به فرض که ترکیب درستی باشه، چه جوری میشه آدم اول کسب کنه بعد کار؟؟؟

قاعدتا باید کار و کسب باشه. البته الان بیشتر اینجوریه: "کار کار کار ... شاید کسب". و یا "دلالی کسب کسب کسب ..."


یه چیز دیگه که مشکل دارم باهاش استفاده از علامت های ! و ؟ بدون دلیل هستش. آقا یا خانم طراح که پوستر طراحی میکنی و میزنی داخل مترو، آخر جمله خبری نیازی نیست با  !؟  تموم بشه. ؟ علامت سوال تشریف داره، واسه جمله خبری نقطه کافیه.


  • رضا 7210
۰۳
دی

به نظرم، که کاملا شبیه نظر خیلی های دیگه هست بی فرهنگی مختص قشر خاصی نیست.


امروز غروب که از شرکت بر می گشتم داخل خیابون طالقانی یکی با یه ماشینی که قیمتش بیشتر از حقوق 15  20 سال کار کردن من بود از داخل یه ساختمونی اومد بیرون و داخل خط ویژه اتوبوس یعنی همون خیابون یکطرفه رفت.

چند ثانیه بعد یکی که با من از مترو پیاده شده بود و چند قدم عقب تر از من میومد آب دهانشو ریخت کف پیاده رو با یه صدای ناجور.

همونجا تصمیم گرفتم این مطلب رو بنویسم توی وبلاگ.

توی همین فکرا بودم که چند قدمی که از گلدون جلوی یه ساختمون یه برگ کندم. جالبه نذاشتم فکرم راجع به اونا خشک بشه و خودم از همون کارها کردم. از همون بی فرهنگی ها..

  • رضا 7210
۲۳
آذر

آقا پایان نامه نوشتن خیلی سخته.

مخصوصا واسه من که فاصله گرفتم از دورانی که مقاله ها رو خوندم، یادداشت برداری نکردم، وقت زیاد ندارم، سرکار خسته میشم، تو شهر خودم نیستم و ....


عروس بلد نیست برقصه میگه زمین کجه....

  • رضا 7210
۱۷
آذر

نمیدونم چرا هروقت اینجا میخوام چیزی بنویسم اولین واژه هایی (یا ترکیب هایی) که به ذهنم میرسه معمولا واژه هایی هستند که دو پهلو تشریف دارند. مثل عنوان همین مطلب که میشه به صورت یادباد و یا یادِ باد خونده بشه.

راستش اصلا نمیخواستم چیزی بنویسم تا اینکه داخل وبلاگ یکی از دوستان دیدم که تولدش بوده و پست گذاشته(تولدش مبارک). منم یاد ماه آذر و تولد یکی از آشناهای سابق افتادم.

من معمولا واسم تولدها مهم نیست، به جز چند نفر توی خانواده تولد کس دیگه ای رو یادم نیست. این آشنا هم که گفتم فقط یادمه ماه آذر بود و چیزی که الان توی ذهنمه اینه که 24 آذر بود. به هر حال هرجا هست مبارک باشه. شاید هیچوقت دیگه نبینمش مثل 3 سال و خورده ای گذشته که ندیدمش.


راستی قول داده بودم که دیگه یادش نباشم، الانم یادش نیستم(الکی) فقط یاد ماه آذرم. آذرم نمیتونم فراموش کنم چون برعکس اسممه.


ولی چه فایده ای داره که آدم یادِ باد باشه؟


اعتراف میکنم تا وقتی جمله آخرو ننوشته بودم هیچی تو ذهنم راجع بهش نبود.

  • رضا 7210
۱۰
آبان

امروز واسه یه کار اداری رفته بودم دانشگاه.

وقتی داشتم به سمت امور مالی میرفتم یه تکه از صحبت دو نفر رو شنیدم که به طور دقیق این بود:


"من برادر شوهر خاله ی خانمم معاون وزیر کاره ... (اینجاشو نشنیدم.) هیچی حالیش نیست. "


شاید این جمله بدون در نظر گرفتن لحن شخص گوینده یک جمله ی کاملا معمولی باشه ولی با لحنی که داشت و برداشتی که من کردم این صحبت دارای دو بخش بود. بخش اول اینجوری بود که آره ما فامیلهامون آدم حسابی تشریف دارن و بخش دوم در نکوهش اون شخصی بود که توسط این فامیل دور سر کار اومده و قاعدتا فقط از طریق پارتی بازی به اون مقام رسیده.

ان شاالله که من اشتباه کرده باشم...


نکته ی جالب توجه واسم اینه که چرا یک نفر باید درباه ی برادر شوهر خاله ی خانمش اینقدر اطلاعات داشته باشه؟؟؟ فامیلی تا این اندازه دور...

  • رضا 7210
۲۰
مهر

عجیه 6 حرف برای توصیف حالات روحی و جسمی یک کسی که حدودا 26 ساله زندگی میکنه و از سطح زمین 195 سانتی متر فاصله گرفته کافیه.


سر در گم به علاوه یک "ی" میشه سردرگمی و توصیفیه واسه هر چیزی که من این روزا هستم.


جالبتر اینکه اگه یکم جای این 6 تا حرف رو عوض کنم بازم معنی خوبی میده: "در سر گم"


این حالتم زیاد پیش میاد واسم. بدیش اینه که نمیدونم داخل ذهنم دنبال چی میگردم. 


شاید یک شخص، شاید یک خاطره، شاید یک خاطره از یک شخص...

  • رضا 7210