میخواستم قبل از اینکه بنویسم برم پست های آخرم رو بخونم ولی با کمی فکر کردن یادم اومد.
آخرین باری که اومدم اینجا هفته قبل بود.
آخرین باری کاری که پستهای خوذمو خوندم دو سه ماه پیش بود.
ولی آخرین باری که نوشتم واسه آخر بهمن 98 بود و چند روز مونده بود برم سربازی. حالا بگم که چی شد و الان کجام.
من هدفم از اومدن به شرکت قبلیم توی تهران کسب تجربه و امریه گرفته واسه سربازی بود.
بعد از 21 ماه کار کردن از اون شرکت اومدم بیرون در حالی که چند ماه به آخرین مهلت رفتن به سربازی مونده بود. (البته 2 ماه بعد از بیرون اومدن من اون شرکت بسته شد.)
به همراه مدیر عامل و 2 تا از بچه های شرکت قبلی یک شرکت جدید زدیم. (البته ما فقط کارمندیم شاید باید بگم مدیر عاملمون شرکت جدید ثبت کرد.)
4 ماه گذشت و شرکت ما ثبت شد. یعنی دی ماه سال 98. من تنها تا 11 بهمن ماه فرصت داشتم که دفترچه ارسال کنم.
با رایزنی هایی که با دانش بنیان داشتیم قول داده بودن که اگر شرکت جدید ما دانش بنیان شد امتیازهایی که شرکت قبلی جمع کرده بودم منتقل بشه به شرکت جدید و بتونم اینجا امریه بگیرم. البته باید داخل شرکت جدید دانش بنیان شده واسم بیمه رد شده باشه.
با با شدت تمام کار میکردیم و برنامه نویسی و تولید برد و همه کاری رو انجام میدادیم. حالا چالش هایی که مدیر عامل با شرکت قبلی داشت و حتی تحدید هایی که میشد بماند.
و اما رسیدیم به مهمان ناخوانده عزیر، محبوب دل همه ی دوستان، کرونا.
ولی ما ادامه میدادیم، پروپزال رو برای دانش بنیان آماده کردیم. رسیدیم به 9 بهمن، من رفتم پلیس +10 و دفترچه ارسال کردم. برگه سبز (آماده اعزام به خدمت) گرفتم. اونجا بود که یک استخر آب سرد خالی شد سرم، تاریخ اعزام 1 اسفند 98 یعنی 3 هفته دیگه...
حالا دانش بنیان شدن ما کجا بود تو این گیر و دار.
من ماه ها بود توی استرس بودم ولی نا امید نه.
اینجا نا امید شدم، نمیگم اولین بار بود ولی جدی ترین باری بود که خودم رو توی پادگان دیدم. بعد از دو سال دوری و غربت...
یک پرانتز باز کنم،
همون اوایل که اومدیم این شرکت جدید رفتم مرکز خودکفایی ارتش که پروژه کسری خدمت بگیرم حداقل یکم کم بشه. معرفی کردن به دانشکده فارابی. رفتم اونجا و با یک سرهنگ و یک دکتر صحبت کردم و راجع به پایان نامم توضیح دادم. سر یه موضوع به توافق اولیه رسیدیم و قرار شد پروپزال بدم و کار رو شروع کنم بعد از تاییدش. پروپزال دادم ولی خبری نشد ازشون. منم پیگیری نکردم چون امید نداشتم بهش و به شدت ناراحت و سرخورده بودم اون ایام. نا گفته نماند با معرفی صاحب خونه یکی از بچه ها که سرهنگ بود رفته بودم جهاد خود کفایی.
پرانتز بسته.
دوباره که به این مشکل خوردیم همون دوستمون صاحب خونه رو واسطه کرد، رفتم جهاد خودکفایی، گفتم میخوام به تعویق بیافته، گفت نمیشه هیچی نداری اینجا، گفتم من پروپزال دادم شما منو الاف کردید وقت من تلف شده ولی کسری نگرفتم (البته اینجوری نگفتم ولی هدفم همین بود) نامه زد به نیروی زمینی که آقا ایشون کار مهمی داره انجام میده 4 ماه تعویق بیندازید خدمتشون رو. رفتم نیرو زمینی نامه گرفتم واسه نظام وظیفه.
نظام وظیفه نامه رو تحویل دادم. صاحب خونه عزیز گفت تمومه برو چند وقت دیگه برگه اعزام با تاریخ جدید بگیر.
ما هم خوش و خرم رفتیم سر کار تا شد یک هفته مونده به اعزام.
من هر روز سر میزدم به سایت و پلیس + 10. عوض نشد که نشد. تا روزی که اس ام اس اعزام اومد و مرکز آموزش شهید با هنر کرمان پذیرای ما شد. دومین استخر آب سرد رو ریختن روی سرم. دیگه تموم شده فرض کردم کارو.
داشتم کارارو جمع میکردم شرکت که برم. جایگزین هم پیشنهاد دادم واسه خودم و گفتم در مقطع حساس کنونی به درد شما میخوره ایشون.
خسته شدم باقیش باشه واسه بعد. فعلا خداحافظ.